دردانه عزیز مادردانه عزیز ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن ما یکی شدن ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

دردانه زندگی ما

با تو همه چی قشنگ تره

سلام برگ گل من دخترک نازم😍 الهی که فدات بشم نمیدونی این روزا چ حسی دارم حس نزدیکی به دیدارت.. وای خدای من ☺️😍 چیز زیادی نمونده اما با این وجود این روزها انگار سخت تر از اون هشت ماه میگذره شاید بخاطر انتظار منه برای دیدن فرشته کوچولوم که هدیه خوب خداست😭😘 وارد ماه رمضون شدیم عزیزم بهترین ماه خدا ماهی که خدای بزرگ میزبان بنده هاشه. خوشحالم که حضورت با ماه محرم آغاز شد و زمینی شدنت با ماه پربرکت رمضانه اینها تصادفی نیس مطمئنم عنایت خداست🙏 چون تو ماه محرم و صفر که آغاز شکل گیری وجود نازت بود همه جا بوی عاشورا و حس کربلایی شدن داشت و به حرمت اون ماه ها خیلی چیزا رعایت می شد و منم رعایت میکردم حالام ماه رمضون و نور علی نور... به جرات میتونم بگ...
20 خرداد 1395

پا در رکاب پله نهم و شوق دیدارت

سلامممممممم نازدونه کوچولوی من که جات تو شکم مامانی حسابی تنگ شده😄 و بزور گوله میشی و تو محوطه شکمم واسه خودت چرخ میزنی😂 وای خدای من ک چه لذتی داره این حرکاتت فدای اون دست و پای نازت بشم من نیکای قشنگم😘😍 الهی نصیب همه زنهابشه این حس🙏 دخترکم به لطف خداونگاه امام زمان و سایه ساری امام رضای مهربون وارد ماه نهم یعنی آخرین پله انتظار دیپن روی ماهت شدیم الهی هزاربار شکرخدای من🌺🙏 چند روزی خاله جون فاطمه با مهدیه جون اومدن خونمون خیلی خوش گذشت برامون کلی چیزای خوب آوردن👌👌 با تموم دقتشون هم خونمون رو یه سروسامون حسابی دادن تا آماده اومدن نازدونه مون یعنی نیکای گلم بشه واقعا دستشون دردنکنه❤️🌺 نهمین ختم قرآن روهم بلطف خدا شروع کردم و همزمان همون سو...
9 خرداد 1395

سونوی ماه هشت

سلام نازدونه من دختر گلم الهی فدای اون دست و پات بشم ک وقتی حرکت میکنی تو حریم دلم قلمبه میشه ازاول بهار همه تعطیلی جمعه ها و گاهی هم وسط هفته هارو با باباجونی و خاله هایا دایی بابایاسر رفتیم گردش و همه نقاط سرسبز و زیبا مثل میل اخنگان.سد کارده. طرقبه. پارک دریاچه وحدت. وکیل آباد . میامی وپارک ملت و... خلاصه از هرفرصتی برای گشت وگذار و تنفس هوای پاک استفاده کردیم گلم  چندروز پیش رفتم سونوگرافی شما یک کیلو و ۶۸۶ گرم بودی الهی ک فدات بشم من چشات و بینی و دست و پاتو بهم نشون داد گلکم وای چقد دلم قنج رفت برات گفت دخمل نازت با پا است و انشالله ک تا موقع زایمان بچرخه و با سرباشه که بتونی زایمان طبیعی داشته باشی منم امیدم بخداست شماهم ...
30 ارديبهشت 1395

پله هشتم همراهی....

سلام گل نازم دختر دردونه من ببخش مامانی ک خیلی کم مطلب میزارم در عوضش همه چی رو مو به مو توی دفتر خاطرات همیشگی خودم می نویسم و نوشتم. فعلا رابطه اینترنتی ندارم. دخترگلم نمیدونی چقدر جذاب و وصف نشدنیه حرکاتت که حتی از روی لباسم هم قابل لمسه.... هرچی بیشتر میگذره حس من نسبت بهت عمیق تر و وصف نشدنی تر میشه... این روزها کلاس های زایمان فیزیولوژیک رو هم میریم جلساتی که لازم بود بابایاسر هم باهامون اومد بابایی هم خیلی خیلی دوستت داره و باهات حرف میزنه و همش برای سلامتیت دعامیکنه اواسط ختم قرآن دور هشتم هستم واین یعنی تا زمینی شدنت راه کمی مونده اما برامن دیرمیگذره انگار چون خیلی دلم میخواد لمست کنم و در آغوشت بگیرم همه توکلم به خدای...
20 ارديبهشت 1395

غذای حرم

سلام بروی ماهت مروارید غلطان قلب من دخترنازم. به لطف خدای بزرگ و مهربون و همراهی شما که دلبند صبور مامانی پله های آخر رو داریم طی میکنیم ‌. حس خوب بزرگ شدنت و آرامشی که وجود نازت میگیرم اصلا قابل وصف نیست. این روزها با حضورت خیلی خوب و بانشاط میگذره حسابی حواسمون بشماست. بابایاسر مهربونت هم خیلی فکرته برات هدایای قشنگی گرفته که انشالله وقتی زمینی شدی ازشون خوشت میاد. خدای بزرگ و مهربون مث همیشه و هرلحظه حواسش بماست و مراقبمونه. هرثانیه شاکر لطف بی کران خدای بزرگ هستم و امیدوارم نعمت فرزند دار شدن رو نصیب همه آرزومندان بکنه. امروز برای نماز ظهر باهم رفتیم حرم امام رؤوف تو صحن بوی غذای حرم پیچیده بود دلم خیلی از غذای حرم خ...
27 فروردين 1395

ورود به هفت ماهگی

دختر نازم سلام الهی فدات بشم من که همه امید مابعد از خدایی . خیلی برامون عزیزی باتو وارد سال جدید شدیم سالی که حضورت گرمابخشه اونه عید خیلی خوب و خوشی رو شروع کردیم دایی مصطفی اینا باخاله فاطمه و خاله مریم تا ششم پیشمون بودن منم که دیگه سرکارنمییرم و حسابی بشما میرسم ختم ششم قران رو هم تموم کردم و ختم ششم رو شروع کردم انشالله اونم باحضور پرمهرت تموم میشه و کم کم به آخرین ماه میرسیم عزیزدلم خیلی دعام کن خیلی ما بی صبرانه منتظر دیدارتیم
9 فروردين 1395

بوی عید و سال زمینی شدنت

سلام نازدونه و میوه دل من قربونت برم مامانی این روزا خیلی خوبه هر روز تکونات رو که حس می کنم آرامش خاصی دارم مهربونم انشالله که همیشه سالم و سرحال باشی گل من چند روزی بیشتر به عید و سال نو و سال اومدن تو نمونده نازگلم بابا یاسر همه کارای خونه رو کرده و کاری نداریم برای آخر همین هفته هم دایی مصطفی شما (داداشم و کیارش کوچولوشون و زنداداشم) به همراه خاله مریم من و گل دختراش و خاله فاطمه شما میان خونمون که عید پیش ما باشن خیلی خیلی خوشحالم چون این اولین عیدیه که پیش مامانم اینا نرفتیم و مشهد می مونیم. یه خبر دیگه ام برات دارم اینکه برای سال جدید قرارداد کاریم رو تمدید نمیکنم و با بابایی تصمیم گرفتیم تا اومدن و بزرگ شدن شما من...
24 اسفند 1394

آغاز شش ماهگی

سلااااااااااااااااااام مونس مهربون ناز خودم الهی فدای تو بشم که تکونات بیشتر شده و بیشتر منو متوجه خودت میکنی خصوصا سر اذان صبح عشقی که بهت دارم وصف نشدنیه و هر لحظه عمیق تر میشه بابا یاسرت هم همینطور خیلی خیلی دوستت داره و خیلی هم مراقب من و شماست این روزا یکم سرم بابت کار شلوغه نزدیک عیده و اداره شلوغ... اما حواسم بتو هست  جمعه پیش با باباجونی رفتیم بازار برای شما یه عروسک ننه قمر(مربوط به برنامه کودک شکرستانه) و یه پتوی خوشمل خریدیم الهی مبارکت باشه گل یاسم گاهی خوابتو می بینم و با بابایی در مورد شما خیلی صحبت می کنیم... اولین کلاس زایمان فیزیولوژیک رو رفتم خوب بود بعدیش 16 فروردینه انشالله... هر کاری می ...
13 اسفند 1394

اولین خریدای گل دختری

سلام بروی ماهت گل دخترنازم فرشته آسمونی من الهی قربونت برم که هر روز با تکون خوردنات به مامانی انرژی می دی  ببخشید این چند روزحسابی درگیر مامان بزرگ و بابابزرگ مهربون(مامان بابای خودم) و مهمون بازی چند تا از فامیلای بابا یاسر بودیم که کلی خوش گذشت و دلتنگی منم حسابی دراومد. مامان بزرگ و بابابزرگ پنجشنبه از پیش ما رفتن اما کلی چیزای قشنگ برای شما گرفتن چون راهشون دوره نمی تونستن همه رو یکجا بیارن بخاطر همین این چند روز کمدبوفه شما و سرویس کالسکه و کریر و صندلی غذا و روروک رو خریدن و خیلی مرتب توی اتاق خواب مون جا دادن از سرویس کالسکه اینات هنوز وقت نکردم عکس بگیرم چون همشون بسته بندی ان و بالای کمد و جاهای دیگه اما از کمد ناز...
25 بهمن 1394

خبرهای پر از عسل

سلااااااااااام بروی ماهت دخترنازم  بله بله دختر  یه مونس و همدم برای تنهایی مامانی سه شنبه حالم خوب نیود رفتم دکتر گفت گلو و سینوزیت هات عفونت کرده و باید حتما استراحت کنی و دارو مصرف کنی   رفتم خونه به بابام زنگ زدم و گفتم حالم خوب نیست اوناهم تصمیم گرفته بودن بیان مشهد اما بهم از قبل نگفتن چهارشنبه صبح رسیدن خونمون واااای نمیدونی چقد خوشحال شدم خیلی وقت بود ندیده بودمشون خیلی ذوق زده شده بودم اومدن بودن یکم مراقبم باشن صبح چهارشنبه با مامانم یعنی مامان بزرگی شما رفتیم سونو و خبر خووووب دخمل بودن شمارو بهمون دادن خیلی خیلی خوشحال بودیم شما اونروز 216 گرم بودین دردونه من الهی فدات بشم  دکتر گفت همه چی خیلی عالیه...
17 بهمن 1394