دلتنگی
فرزندم
دلتنگم خیلی دلتنگ
برای قطره قطره برفی که از آسمان دیار من می چکد و قادر به دیدن آن نیستم.
برای نگاه پر از مهر مادر و پدری که چند ماه است برایم خاطره شده و در اعماق خیالم به تصویر می کشم.
برای همه آنانی که خالصانه دوستم دارند و عاشقانه بهشان عشق ورزیده ام اما از من دورند...
برای قدم زدن در خیابان هایی که تعلق جسم و جانم به آن است و خاطرات ناب کودکی و جوانی ام را در خود حبس کرده اند
برای دوستانی که غم ها و شادی هایمان گرمای با هم بودنمان بود و دوری شان سردی دستانم شده.
در این خلصه که زیست می کنم همه چیز بوی کاه می دهد و دورنگی...
تنها رنگ ناب آن مرقد و مأمنی است که دلبستگی مادرت شده و مهرش پایم را به این شهر کشانده همان مرقدی که امامی رئوف صاحب اوست....
تار و پودم را بسته ام به پیمانه این امام همام و همسری که هر لحظه و هر دم از عشق بی کرانش سرمست می شوم و او دلتنگی های این مادر پر از دوری را چه صبورانه پاسخ می دهد و چه مردانه تاب می آورد بغض های فروخورده مرا ....
فرزندم تو با همه اتفاقات خوب و خوش هم کاروانی و با دست باد بهاری به دیدارم خواهی آمد و هم آغوش من و پدری خواهی شد که تنها سنگ صبور من در این غربت بی انتها است....
امروز از تو می خواهم برای مادرت دعا کنی دلم را به تو می سپارم که فرستاده ای از جانب خدایی...