دردانه عزیز مادردانه عزیز ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
یکی شدن ما یکی شدن ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

دردانه زندگی ما

تولدت مبارک فرشته قشنگ ما

1395/4/22 12:24
نویسنده : مامان زهرا
250 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهترین هدیه خدا
الهی فدای اون چشات بشم که تا بدنیا اومدی عین وروجک همه جارو ورانداز میکردی چقد شیرین بود لحظه دیدنت خسنگی و درد ۲۵ ساعته ای که بستری بودم رو یکجا ازدلم کند...ساعت ۱۱:۳۱ یکشنبه شب ۲۰ تیر ۹۵... تاریخی که ماندگارترین کتیبه وجودم شده خیلی سخت بدنیا اومدی اما خیلی راحت دردام رو از یادم بردی همون ثانیه بعددنیا اومدنت دکتر گذاستت رو سینم و نفس نفس زدنت بحدی ارومم کرد که با هیچی قابل وصف نبود..
خوشحالم که این زایمان رو انتخاب کردم و در حین درد ورزشکردم و بیمارستان خیلی خوبی هم شمابدنیا اومدی پرسنل عالی و مهربون با کلی امکانات و تجعیزات که موسیقی درمانی و رایحه درمانی هم برامون انجام می شد و یه یخچال بزرگ وسط سالن زایشگاه پر از خوراکی های خوب و شیرعسل و شیرخرماو.. که هرچقدر میخاستی با احترام و مهربونی برات می اوردن ..همه چیز پاک و تمیز.. عالی از نظر رسیدگی ... کوچکترین بداخلاقی از هیچ کدوم از پرسنل ندیدم با اینکه طولانی ترین زمان در اونجا بودم وچندبار شیفت ها عوش شد اما مهربونی ها نه!
این ها هم از برکت حضور شماست که از نظر روحی تو اون حجم درد اذیت نشدم ..
تومدتی که در زایشگاه بودم قلب شما و خودم و فشار و همه چیز به مانیتورینگ تخت وصل بود البته برای تک تک تخت ها همینطور بوذ و هر یک ربع همه چیز چک می شد...
خوشحالم این بیمارستان رو انتهاب کردم و اینجا شما زمینی شدی گل من..
چون از تاریخ زایمانم گذشته بود خیلی سخت بدنیا اومدی و کیسه آب نداشتم شما رو فعلا توی دستگاه گذاشتن تا ظرف چند روز همه چیز رو چک کنن تا انشالله اگر موردی نبود باهم بریم خونه..
چندساعت پیش با بابایاسر مهربون اوندیم پیشت بیدار بودی با اون چشای نازت داشتی نگامون میکردی و دست و پاتو تکون میدادی برات اذان گفتیم و دقیقا گوش میکردی دلمون قنج میرفت برای بغل کردنت .... انشالله زودی این اتفاق می افته ...من توکلم بخداست.. کلی با بابا جونی باهات حرف زدیم و تو واکنش نشون میدادی..
الهی قربون اون دستات برم که با ناخن های کوچولوی خودت یه چنگ تو صورتت انداخته بودی مادر فدات بشه ببرمت خونه ناخن هاتم میگیرم ای میوه دل من... اینجا همه نی نی ها پیش مادرشونن و من از شما دورم انا بهت سر میزنم و میدونم خدا کمک مون میکنه و باهم زودی میریم خونه..  خاله سمیه مهربون روخیلی دعا کن ماهم خیلی دعاش میکنیم مثل خاله واقعی نگران من و شما بود الهی که خیرببینه...

دخترنازم بهترین چیز تو زایمانم این بود که مامانم میتونست بیاد پیشم و موقع دردای شدید اخرین لحظات گذاشتن کنارم باشه و با ماساژ آرومم کنه بودنش تو اون حجم درد خیلی برام تسکین بود نمیدونی چ کمک بزرگی برای من شد 

من زیاد نمیتونم بنویسم سرم دستمه فقط گفتم تا یادم نرفته ایناروبنویسم تا خاله سمیه زحمتشو بکشه..
ما عاشقتیم و بی صبرانه منتظر حضورت تو خونه و آغوش مون هستیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یه دوست
22 تیر 95 22:19
سلام تبریک میگم مامان نیکا...تولد گل قشنگتون رو..وبلاگ خیلی خوبی دارید..احسنت به این قلم شما...بسیاربسیارعالی می نویسین من ازوقتی باردارشدم وبلاگ شمارومیخوندم وکلی انرژی میگرفتم دوباره بهتون تبریک میگم وازتون میخوام منودعاکنیدخیلی زیادچون شماالان یه مادرهستین که بهشت زیرپاتون هست من الان16 هفته و4 روزم