دردانه عزیز مادردانه عزیز ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
یکی شدن ما یکی شدن ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

دردانه زندگی ما

مادرانه

1395/10/4 14:59
نویسنده : مامان زهرا
529 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم این روزها که وجودت به اندازه قند؛ چای زندگیمان را شیرین کرده هر لحظه بدین فکر فرو میروم که رشد نهال وجودنازنینت چقدر زیبا من را نیز بزرگ و صبور کرده....
برگ گلم هیچ زمانی درک نمیکردم  حضور یک غنچه کوچک در زندگی ام چنان وجودم را بخود جذب کند که صبر و استقامت و عاشقانگی را برایم طرز دیگری معنا کند و تو با پیچک حضورت چنین معنایی را در من تنیدی و من را بالندگی و صبر آموختی...
آری... 
حال میدانم تو همان آموزگار صبر و آرامشی که به زیبایی مرا تعلیم دادی و هر لحظه به من می آموزی که صبورانگی مادری چیست و مهرانگی اش چه طعمی دارد؟
روزی که آغوشم تورا پذیرا شد جوانه کوچکی بودی که هرلحظه ترس از آن داشتم که اندام کوچکت بزرگی آغوشم را تاب نیاورد اما روزها گذشت و امروز آغوشم را برای گرفتنت باید بازتر کنم چون تو نهالی شده  ای زیباتر و محکم تر و خوب میدانم روز خواهد رسید که آغوش مادرانه من برای لمس تو؛ توان آن ندارد که همه وجودت را در خود جای دهد و چه زیبا خواهد بود تنومند شدن تو و کهولت مادرانه من.....
یا شاید حتی روزی برسد که قامت مادرانه من آنقدر خم شود که براحتی در آغوش تو حای گیرم... نمیدانم...
دخترکم این روزها که بخاطر حضور و هیجان وجودت بخاطر دردهای کوچک دندان و شکم و نفخ و دردهای اینچنینی تو گاهی اشک از چشمانم سرازیر میشود  و حتی از خاطر می برم تاریخ و روز و ساعت ها را برام چنان لذتی دارد که وصفش ناگفتنی است...
روزی خواهد آمد که بزرگ میشوی دنبال وسایل مدرسه ات می گردی و من مجذوب اینهمه زیبایی خواهم ماند 
روزی میرسد که سخت درگیر تحصیلی بزرگتر شده ای یا شاید دانشجو؟؟ نمیدانم اما از همین روزها نقاشی روزهای آینده ات آبرنگ دلم را بهم میریزد که آیا رنگ های شاد فردای زندگیت را انتظار می کشد مادر؟؟
امروز درد دندان داری و هنور یک دندانت کامل از کام شیرینت بیرون نزده و من به فردایی می اندیشم که تو با همه ۳۶ دندانت شیرینی زندگی را زیر آنها مزه مزه می کنی یانه؟
دلم می لرزد از نگارش یانه؟ های این مطلب اما بدان هرلحظه باتمام قلبم که ذر تسخیر عشق تو و پدر مهربانت شده دعای مادرانگی میکنم که فردایت یانه؟ هیچ دشواری را باخودیدک نکشد... 
پدرت نیز همچون من پدرانگی در حقت می کند که گاهی شاید پا بپای مادرانگی من باشد و فردای روزگارت توباید سپاس دارش باشی و میدانم تو اینگونه خواهی بود دلبندم.
خستگی و شب بیدار ماندن های من فدای آن روزهایی که تو بزرگ و باوقار شده ای و شب ها برایمان با توصیف روزگارت خاطره می سازی و چقدر دلم میخواهد ببینم بانو شدنت را...
شاید روزی برسد وقت رفتنت از کلبه مهربانی ما باشد و از امروز حتی بدان می اندیشیم که چه زندگی ای انتظار بانوی ما که تسنیم بهشت زندگیمان است را می کشد؟_ آیا مرردی است که مانند تو از مِهر و عشق خانواده سیراب است؟ دلم نمیخواهد یانه؟ بگذارم!!!
فقط بدان هنوز کلامی از دهانت بیرون نمی آید اما روزی هواهد رسید که من وپدرت را بخاطر تلفظ کلمات شاید شماتت کنی یا به ما بخندی ... فدای تار مویت که از ما جان کلام یافتی و اگر ما را به سخره بگیری... همین که تو بتوانی شیوا سخن بگویی و تمام زیبایی ها را به زبان بیاوری برایمان کافیست و تلخی زبان را برما ببخش...
امروز من دستان کوچکت را میگیرم و میخواهم همین دستان کوچک تو فردا ها دستان بی دفاع همنوعانت را بگیرد و نمیگویم دستان لرزان ما رابگیر..
فرزندم پاهای کوچک تو را امروز میگیریم و به لطف آفریدگارت راه رفتن می اموزی و می خواهم فردای زندگیت پای در حریم امن خدا بگذاری و تنها قدم در راه راست برداری...
چشمان ناز کودکانه ات را میشویم و از خدا میخواهم فردای قد کشیدنت چشم بر ظلم و ستم نبندی و زیبایی عدالت و خیرخواهی را با دیدگانت  لمس کنی..
حرف در صندوقچه دلم بسیار است و مجال نوشتن کوتاه... 
دخترکم تنها از تو میخواهم خوب باشی و خوبی جزئی از وجودت باشد و همراه خودت قد بکشد و بزرگ شود تا جز خوبی کردن و خوب رفتارکردن ندانی...
آمین .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)