مهمون بازی
دیروز از سرکار خیلی خسته و گشنه رسیدم خونه ساعت حدودای سه و نیم بود یه نیمرو درست کردم و خوردم و از فرط خستگی گرفتم خوابیدم
ساعت 5 و ربع بیدار شدم و نماز مغرب و عشا رو خوندم و زنگیدم به بابا یاسر
که گفت قراره شام دوست کرمانیش با مادر و خواهر و خانومش شام بیان خونه ما مثلا داشت اطلاع میداد
من جا خودم چون خونه ریخت و پاش بود و شامم فکری نکرده بودم
سریع پریدم آشپزخونه گوشتای خورشتی رو ریختم جی پاز و شروع کردم به دم کردن برنج و سرخ کردن سیب زمینی(برای قیمه).... خلاصه خیلی سریع کارا رو انجام دادم و خونه رو جمع و جور کردم اصلا متوجه گذشت زمان نبودم که یهو درو زدن و بابایاسر و مهموناش اومدن داخل ....سریع چای گذاشتم و میوه آماده کردم و شروع به پذیرایی ... یادم اقتاد من از وقتی بیدار شدم هیچی نخوردم و خیلی ضعف داشتم اما تا 9 و ربع تحمل کردم تا سفره انداختیم و شامو زدیم بر بدن (خدایی خیلی خوشمزه شده بود...خب .. همه اینو گفتن
مهمونای خیلی ساده و خودمونی بودن کلی با خانوماشون حرفیدیم.... برای من و نی نی گلم آرزوی سلامتی کردن .برامون خرمای بم که مال باغ خودشون بود آورده بودن(تا حالا خرما به این کیفیت و تازگی نخورده بودم...) ساعت 11 شب رفتن و من بیهوش افتادم تو جا.. بنده خدا بابا یاسر بقیه کارا رو کرد و باقی ظرفارو شست و دستمال کشی و ... تا نماز صبح نفهمیدم چجوری خوابم برد... اما بعد از نماز صب تا موقع حاضرشدن برای رفتن سرکار خواب و بیدار بودم
چند روز دیگه(چهارشنبه یا پنجشنبه) وقت سونوی حیات و ضربان قلب نی نی نازمه ... خدا جون ترو به عظمت عرش کبریائیت قسم خودت حفظش کن و به همه فرزندان صالح و سالمی بده ...الهــــــــــــــــــی آمین
محتاج نگاه رحیمانه توام بزرگترین تکیه گاه جهان.