دردانه عزیز مادردانه عزیز ما، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
یکی شدن ما یکی شدن ما ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

دردانه زندگی ما

دیدن دردانه و حس وصف نشدنی

1394/8/30 9:47
نویسنده : مامان زهرا
464 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردانه من....

الهی فدای تو بشم که بالخره دیدمت زیبا

چهارشنبه 27 آبان با آبجی فاطمه ام رفتیم سونو... دل تو دلم نبود اما بودن خواهرم بهم آرامش می داد هشت و نیم رسیدیم خلوت بود بهم گفت هر وقت آماده شدی بگو..ترسو

همش راه می رفتم و صلوات و دعا و سوره یس خوندم سر راه به حرم امام رضا که عرض ارادت کردیم سپردمت به خودش... بعدشم که فرداش میلاد پدر بزرگوارشون امام موسی بن جعفر(ع)(باب الحوایج) بود و میدونستم ایشون هم منو دست خالی بر نمی گردونن از طرف دیگه هم سونوی من بیمارستان جواد الائمه فرزند امام رضا(ع) بود و همه این ها برام نشونه خیر و برکت بود نذر کردم که اگر همه چیز خیر و خوشی بگذره روز میلاد امام موسی بن جعفر(ع) شله زرد بدیم.محبت

از دیشب بابا یاسر هم خیلی پیگیری می کرد همش با تلفن باهام در تماس بود و بهم آرامش می داد اما خودشم نگران بود به روش نمی آورد لحظه به لحظه حالمو می پرسید و می گفت بسپر به خدا....محبت

 خلاصه ده دقیقه ای که در حال دعا و مناجات بودم و چشامم تر شده بود اسممو خوندن که برم سونو..ترسو

با خواهرم رفتیم تو اتاق و روی تخت که دراز کشیدم حال عجیبی داشتم وقتی دکتر کارشو شروع کرد اشکام همینطوری می اومد یواشکی با کلی من من از دکتر پرسیدم داخل رحمیه؟؟؟ اونم با کمال خونسردی گفت: بله خانوم. آهی کشیدم و اشکام شدید تر شد و همش خدارو شکر می کردم متنظروقتی یکم آروم شدم دوباره با همون حالت و صدای لرزون پرسیدم: آقای دکتر قلبش تشکیل شده؟؟ بازم خیلی عادی و خونسرد گفت: بله خانوم قلبش هم تشکیل شده....وای خدای من چه حالی داشتم niniweblog.comدستام که از اول توی دست خواهرم بود رو به قدری محکم فشار می دادم که نگو... خواهرم هم فقط بهم لبخند می زد و با شوخی میگفت شکل باباشه ها تپلی و گرد....

انگار دنیا رو بهم دادن نمی فهمیدم زمان در حرکته یا نه؟؟niniweblog.com منگ شده بودم فقط شکر می کردم سریع به بابا یاسر خبر دادم و اونم پشت تلفن نفس عمیقی کشید و خدارو شکر می کرد گفت برید خونه استراحت کنید ...نمی دونم چطوری از اونجا تا خونه رسیدیم اما بعد سونو بلافاصله به سمیه جونی زنگیدم اونم خیلی خوشحال شد...

از طرفی بقیه دوستان از جمله نسترن جون هم خیلی پیگیر بود و حال من و دردانه مون رو می پرسید دست همشون درد نکنهمحبت

روز پنجشنیه صبح هم با خواهرم شله زرد پختیم و پخش کردیم.

خواهرم جمعه از مشهد رفت اما قبل از رفتنش یه بلوز شلوار سفید که توپ توپی های فسقلی قهوه ای با دو تا خرس خوشمل داشت برای نی نی خرید و گفت اولین کادو باید مال خاله باشه . برای منم یه سارافون کار شده خیلی خوشگل هدیه داد که برای بارداری بپوشم دستش درد نکنه خیلی ذوووق کردم اینها اولین هدایای نی نی من از طرف خاله اش بود....niniweblog.com

خدای خوبم امام رضای رئوف و ای ذریه پاک طاها از همه شما ممنونم همیشه مدیون نگاه پر مهر شما هستم زبان شکر بهم بدید.

پسندها (2)

نظرات (4)

نسترن
30 آبان 94 10:34
جیگرتو خام خام......مبارررررررررررررررک
نسترن
30 آبان 94 10:51
سلام به روی ماهتون زهراجون مهربونم و نی نی خوشگلش زهرای عزیزم هزارهزارتا مبارررررررررررررررررررررررررررررررک ایشا... همیشه شاد و سالم باشین کنارهم
مامان زهرا
پاسخ
سلام گل نسترن مهربوووونم فدای محبتت عزیزدلم خیلی لطف داری انشالله زودی بری سر خونه زندگیت و یه نی نی خوشگل مث خودت بیاری که همبازی دردونه من بشه
نسترن
30 آبان 94 11:01
ووووووووووووووووووووای ایشاله ینی میشه
مامان زهرا
پاسخ
انششششششششششششالله که میشه چرا نشه عروس خانم خوشگل اینم آینده تو و نی نی و بابا محمدش
خاله مریم
11 دی 94 13:12
خیلی مبارکه
مامان زهرا
پاسخ
سلام خاله مهربون من ممنونم ازت خدا هلیا و راحیل رو براتون حفظ کنه