پله هشتم همراهی....
سلام گل نازم دختر دردونه من
ببخش مامانی ک خیلی کم مطلب میزارم در عوضش همه چی رو مو به مو توی دفتر خاطرات همیشگی خودم می نویسم و نوشتم. فعلا رابطه اینترنتی ندارم.
دخترگلم نمیدونی چقدر جذاب و وصف نشدنیه حرکاتت که حتی از روی لباسم هم قابل لمسه....
هرچی بیشتر میگذره حس من نسبت بهت عمیق تر و وصف نشدنی تر میشه...
این روزها کلاس های زایمان فیزیولوژیک رو هم میریم جلساتی که لازم بود بابایاسر هم باهامون اومد
بابایی هم خیلی خیلی دوستت داره و باهات حرف میزنه و همش برای سلامتیت دعامیکنه
اواسط ختم قرآن دور هشتم هستم واین یعنی تا زمینی شدنت راه کمی مونده اما برامن دیرمیگذره انگار چون خیلی دلم میخواد لمست کنم و در آغوشت بگیرم همه توکلم به خدای مهربونه
ماه شعبان شروع شده و به برکتش شماهم روزهاشو بخوبی انشالله پشت سر میزاری...
مامان من یعنی مادربزرگ شما چند وقت دیگه میاد پیشمون و ازمن قول گرفته که انشالله بعد از زایمان
به همراه شما بریم همدان و یک ماهی بمونیم تا شما یکم جون بگیری و منم راه و رسم نگهداری ازت رو خوب
یاد بگیرم اولش اصلا راضی نمیشدم چون دلم همش پیش بابایاسره اما اینجاکسی نیست که کمکم کنه و از
طرفی بابایاسر هم اصرار داره مابریم میگه مامان بزرگ حواسش بیشتر به ماست و ازمون نگهداری میکنه چون
بابایی که همش سرکاره و سخت میشه برامون. فعلاقبول کردم تاببینم چی پیش میاد توکل بر خدا...
برای خاله سمیه و گل دخترش خیلی دعاکن که زحمت بارگذاری مطالب رو برامون میکشه
خیلی خیلی دعاکن براموم نفس مادر💋💋 امام زمان (عج) نگهدارت باشه...