یک ساعت و نیم طلایی
سلام نیکای مهربونم الهی که دورت بگردم
دخترم امروز ساعت سه و چهل دقیقه اومدن بهم گفتن بیام پیشت و شیرت بدم نمیدونی چقدررررر خوشحال شدم از ساعت چهار دقیقا سینم رو گذاشتم تو دهن نازت و خیلی سریع شروع به مکیدن کردی واااای نمیدونی چ حس قشنگی بود در پوست خودم نمیگنجیدم! انگشت اشاره منو با انگشتهای نازت گرفته بودی و یه چشمی نگام میکردی و خودتو بهم میچسبوندی.. الهی بحق فاطمه زهرا این لحظات نصیب همه زنهای دنیا بشه و کسی حسرت نخوره...
وقتی شیرمیخوردی هیچ دردی رو حس نمیکردم...
یکساعت تمام از سینه چپم خوردی بعد سینه راستم رو گذاشتم حدود بیست دقیقه که خانم پرستار گفت کافیه نباید زیاد شیر بخوری منم آروم گذاشتم توی قاب شیشه ای اما شروع کردی به گریه.. خانم پرستار گفت اگر میتونم بغل بگیرمت تا آروم شی منم از خدا خواسته بغلت کردم و بخودم چسبوندمت و سینم رو تو دهنت گذاشتم که سریع آروم شدی و بهم چسبیدی تا اینکه کم کم خوابت برد...
الهی که فدای تو بشه مادررر حسی که دارم اصلا نمیدونم چطور وصف کنم فقط میتونم بگم این یک ساعت ونیم هم آغوشی تو طلایی ترین لحظات تمام عمرم بود..
انشالله که زودی سرحال بشی بریم خونمون که بابایی خیلی منتظر ماست...
امام زمان(عج) نگهدارت