مهمون بازی
دیروز از سرکار خیلی خسته و گشنه رسیدم خونه ساعت حدودای سه و نیم بود یه نیمرو درست کردم و خوردم و از فرط خستگی گرفتم خوابیدم ساعت 5 و ربع بیدار شدم و نماز مغرب و عشا رو خوندم و زنگیدم به بابا یاسر که گفت قراره شام دوست کرمانیش با مادر و خواهر و خانومش شام بیان خونه ما مثلا داشت اطلاع میداد من جا خودم چون خونه ریخت و پاش بود و شامم فکری نکرده بودم سریع پریدم آشپزخونه گوشتای خورشتی رو ریختم جی پاز و شروع کردم به دم کردن برنج و سرخ کردن سیب زمینی(برای قیمه).... خلاصه خیلی سریع کارا رو انجام دادم و خونه رو جمع و جور کردم اصلا متوجه گذشت زمان نبودم که یهو درو زدن و بابایاسر و مهموناش اومدن داخل ....سریع چای گذاشتم و ...